به نام پـــــروردگـــــــار ِ آفریدگان




آنقدر بهت نزدیک شده بودم که فکر میکردم تنها و تنها مردن از نوع جسمانی اش می تواند مرا از آغوشت جدا کند و یه یک جای به این دوری پرت کند. اما، همیشه یک اتفاقی هست که بتواند با افتادنش مزه شیرینی عشق را در خوش ترین لحظه ها به کام آدم زهر کند. چرا یادم رفته بود که عشق چقدر بیرحم است؟ و اینکه چطور انتقام تک تک لحظه های خوشش را آدم میگیرد؟ چرا وقتی که مست آغوش خیالی مشترکمان بودم نفهمیدیم باید دیر یا زود تاوان تک تک این لحظه ها را به عشق پس بدهم. یادم رفته بود و به همین خاطر احساس میکنم مستحق هرچه که بعد از آن کشیدم بودم. باید می دانستم که عشق بخشنده نیست. تو هم مثل او بودی. از جنس عشق بودی و خودت را، قلبت را، هرگز به من نبخشیدی. آیا هیچوقت برایت آن آدمی بودم که بخواهی لحظه ای به دوست داشتنم نسبت به خودت، شک کنی؟ در حالیکه من همیشه صادقانه ترین احساساتم را با تو شریک شدم؛ صادقانه و با تمام وجود دوستت داشتم، گیرم راه ابرازش را بلد نبودم. اگر به نظرت اشتباه بودم و خسته کننده یا آزاردهنده، حق داشتی. خودم هم خودم را زیاد سرزنش کردم اما بیفایده بود، اینکه چطور از تو برای من راه خلاصی بود چیزی بود که راه و روش اش را هرگز یاد نگرفتم. خودت میدانی که هر کسی را میشد در سایه یکی از آن قهرها و دلخوری ها برای همیشه فراموش کرد. اگر من برای تو یکی از آن هزاران نفری بودم که براحتی می توانستی نادیده ام بگیری، تو اما برای من هر کس نبودی. کسی بودی که دوست نداشتنت و  فراموش کردنت نشدنی ترین کار دنیا بود. از یک جایی به بعد سعی کردم چیزی را در دلم نگه ندارم و همه اش را برایت بگویم. فکر میکردم اینجوری سبکتر میشوم، نزدیکتر میشوی. اشتباه می کردم. گفتم اما همچنان غریبه بودم، همچنان دور بودی. مرا پس زدی. برایت نوشتم درک نمی کنم، اما دیگر در موردش حرف نمی زنم، درک نکردم و حرفی نزدم، نوشتم حالم خوب نیست، نبود. چه اهمیتی داشت؟ خداحافظی کردم تو هم خدا را با سه نقطه بدرقه راهم کردی. منتظر همان لحظه بودی برای خلاص شدن. گذشتی مثل همیشه که براحتی از من میگذشتی. دیگر هم سراغم را نگرفتی. میخواستی بروم پی کارم. رفتم اما هیچوقت نفهمیدم چه کاری کرده بودم که آنطور مرا پس زدی؟ حرفش را نزدم، نه بخاطر آنکه حرفی نداشتم که داشتم. اما در آن لحظه هایی که برایم بی اندازه تلخ بود حرف زدن بی فایده تر از آن بود که بتواند چیزی را تغییر دهد. اشتباه کردم چرا که توی برزخی از دوست داشته شدن و پس زده شدن ماندم و نخواستم و نتوانستم بفهمم که آیا تو آن آدم احساساتی چند روز قبل تر بودی که مرا دوست داشتی و ادعا میکردی که مثل یک بره رام و مطیع هستی یا آن آدم کاملا بی تفاوت و سرد روز آخر، که پشت کوهی از غرور ایستاده بودی و وانمود میکردی خودم و حرفهایم برایت ذره ای اهمیتی ندارد.
حتی دانستن اینکه چقدر از کپی بودن متن هایی که گاهی برایت می فرستادم بدت می آمد و اینکه آنروز از من خواستی که جز کپی پیست حرف دیگری نزنم، خودش عمق فاجعه را نشان میداد و به تنهایی غم انگیز و ناامیدکننده بود.
تمام انرژی ام در یک لحظه تمام شد. در یک لحظه خودم را در برابرت شکست خورده دیدم و همه ی تلاش هایم، همه آن پیگیری هایی که در تمام این سالها اگر از طرف من نبود، مدت ها پیش برای تو مرده بودم را، از دست رفته و برباد رفته، حس کردم. ته مانده غرورم جریحه دار شد، اما باور کن به آن اهمیت ندادم. چیزهای دیگری بود که از من و غرورم بسیار مهمتر بود. دوستی، محبت و صمیمیتی که حس می کردم بین قلبهایمان جاری بود و در خطر دیدن تمام آن چیزهایی که در آن سالها هیچ چیز نتوانسته بود نابودش کند، حتی زمان که بیرحمترین شکنجه گرها بود.
رنجیدم، گریه کردم، دلتنگ شدم، هزاران بار به لست سین ریسنتلی ات خیره شدم و به روزهایی فکر کردم که هر چه در دلم بود را روی همان صفحه برایت می نوشتم. تو را آرزو کردم، سهم کمی از تو را. ولی نبودی و من با جای خالی ات رفیق شدم. نبودی و سهمم از تو، از دوست داشتن بسیارت غم بود و یادی که هرگز، برخلاف تو، دلم را تنها رها نکرد. هزار سال گذشت و من هنوز غمگینم.


پی نوشت: این متن رو اوایل تیرماه نوشتم. وقتی که حدودا یه سال ازت بی خبر بودم. نوشتم ولی پست نکردم. مثل هزاز تای قبلی. می تونم بشینم و ساعت ها در موردش توضیح بدم، ولی داغون میشم. داغون تر از اینی که هستم. تو همه ی این مدت سعی کردم به روی خودم نیارم. سعی کردم نگم، دیگه هیچوقت نگم. سعی کردم ننویسم. خودمو عذاب ندم. تو رو اذیت نکنم. نوشته هامو پاک میکردم تا پست نکنم. ولی ادمی که همیشه به عقلش باخته، بازم میبازه. میدونم منو نمی بینی. میدونم نمی خونی. میدونم که همش دست و پا زدن الکیه. همش نمک رو زخم پاشیدنه. ولی اگه دیدی، اگه خوندی، منو ببخش. فکر میکردم نگفتن برام، جوابه. نبود، نتونستم. فکر میکردم اگه نگم کم کم آروم میشم. نشدم. فکر میکردم می تونم این تلخی رو توو خودم حل کنم و تلخ نشم. نتونستم. هنوز همون بی عقلی ام که احساسم بر همه چی غالبه. به کی بگم که چقدر داغونم. کاش می فهمیدی حالمو. کاش منو میدیدی. کاش برام دعا می کردی. دارم خفه میشم. چقدر دیگه عذاب بکشم؟ چرا هر چی از این غم میخورم، تموم نمیشه؟ چرا راحت نمیشم؟ 
چه جوری فراموشم کردی؟ 
چه جوری فراموشت کنم؟



آخرین مطالب

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

اخبار جامع استان تهران بشارت مسیح کیمیا دانلود سرا مد و پوشاک و کفش . کتوني اسپرت کربلایی جلال قلعه ای کوهنوشت neginyc باربی های آبی مدرسه